در شعری از ژاک پره ور، شاعر فرانسوی می خوانیم:

«تو گفتی که پرنده ها را دوست داری 

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی 

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری 

اما تو آن ها را سرخ کردی 

تو گفتی که گل ها را دوست داری 

و تو آن ها را چیدی 

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری 

من شروع کردم به ترسیدن.»

چمنزارهای دلفریب ییلاق های اسالم تالش، در حوالی این روزها، شاهد ِ تولد و شهادت شقایق های آتش آیین است. شقایق هایی که نوید زندگی می دهند و سرخی خونینشان، حکایت سرشت و سرنوشت غمناک انسان و روابط انسانی است. 

زیبا، افسونگر و مدهوش کننده اند. خصوصاً وقتی نوازش نسیم گلبرگ هایشان را به رقص می آورد. بی تکلف و تصنعی از عمق جان می گویی: تا شقایق هست زندگی باید کرد...

در این میان آنچه دلخونت می کند واکنش گردشگران و بازدیدکنندگان به این شور مستی بخش است. وقتی می بینی که با اندام ترِ شقایق ها خودرو های خود را آذین بسته اند.  چه شقایق های فراوانی که قربانی خوی تصاحب گری و به تمّلک آوری ما آدمیان شده اند. تمام طول جاده منقوش به خون شقایق ها بود. باد شقایق های دسته شده را از بر و روی ماشین های در حال حرکت به سطح جاده می افکند و  ماشین های بعدی، جنازه ی گل ها را به زیر می گرفتند. جای جای جاده، مُهر سرخ شقایق، نقش بسته بود. مُهری که به بانگ بلند از خوی و اراده ی معطوف به تصاحبِ آدمی خبر می داد.

گلوی گلی زیبا را که دوستش می داری، قطع می کنی. پرنده ی نغمه خوان را که ترنم و آوازش مجذوبت کرده، زندانی تنگنای قفس می کنی. چون دوستش داری. چه دوست داشتن های دهشتناکی!! راستی تفاوت این نوع دوستی با دشمنی چیست؟ مهدی اخوان ثالث می گفت:

« وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم. که به دشمن خواهم از او التجا بردن.»

در تتبّعِ آثار صوفیان دیده ور و عارفان دیده گشا، سخنی به شدت مجذوبم کرد:

«ازابوبکر مصری پرسیدند از فقیر صادق گفت لا یَملِک و لایُملَک معنی آن باشد که ویرا ملک نبود و وی ملک کس نبود.

سمنون را پرسیدند ازتصوف گفت آنست که هیچ چیز ملک تو نباشد و تو ملک هیچ چیز نباشی.»[1]

عارف راستین آن است که تا جای ممکن به نسبت جهان، احساس تملک و مالکیت نداشته باشد. چیزی یا کسی را اسیر و مِلک خود نداند و هم خود اسیر و در بند دیگری نباشد. میل به تصاحب نداشته باشد.  عارفان راستین نه تنها در تصاحب کردن و به چنگ آوردن لذتی نمی دیدند، بلکه تمامی شیرینی و لذت را در باختن و رها کردن می دانستند.

اغراق نمی کنم، تکرار این بیت مولانا هرگز خسته و ملولم نمی کند. سخنی بی نظیر. جداً بی نظیر:

خنُک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش           

بنماند هیچش إلّا هوس قمار دیگر

مولانا به حال قمار بازی حسرت می بَرَد که تمامی داشته هایش را باخته است. در این میان تنها چیزی که برایش باقی مانده، تنها چیزی که دارد، یک هوس و یک سودا است. سودای قماری دیگر و باختنی دیگر. اما افسوس که دیگر چیزی برای قمار کردن و باختن در دست ندارد.

این سخن البته به مذاق انسانهای محقَّق و موجود که روز به روز محاسبه گرتر و اقتصادی اندیش تر می شوند، خوش نمی آید. اما عارفان ما از داشتن ها به سود بودن ها صرف نظر می کردند. داشته ها را در پای بودن ها قربانی می کردند. هر چه بیشتر رها میکنی، هر چه کمتر خوی تصاحب گری و به تملک آوری در دل داشته باشی؛ سبک تر، جریده تر و رهاتری. یا همان که مولانا می گفت: "سبکروحان عاشق"...  عاشقی سبکروحی می آورد. وقتی رها می کنی، غنی تر و مستغنی تری و وقتی در پی تصاحبی معلوم است که تا چه اندازه فقیر و نیازمندی. در رها کردن و باختن دلیری و شجاعتی است که در به چنگ آوردن نیست. شاید به همین جهت است که مولانا به دنبالِ از سر گذراندن تجربه ی عاشقی می گفت:

دیده ی سیر است مرا، جان دلیر است مرا               

زَهره ی شیر است مرا، زُهره ی تابنده شدم

عشقی که گرسنه چشمی را مداوا می کند. آدمی را چشم ودلِ سیر می دهد. جان آدمی را دلیر و بی باک می کند.

« سیمون وی می گوید: "برای خود حق اعمال قدرت بر دیگران قائل شدن، یعنی به کثافت آلوده کردن، برای خود حق مالکیت نسبت به دیگران روا داشتن، یعنی به کثافت آلوده کردن."

یک عشق وجود دارد که می گیرد یا مالک می شود، و این عشق ناپاک است. و عشقی وجود دارد که می دهد یا درتماشا می اندیشد، و این پاکدامنی است.

دوست داشتن، واقعاً دوست داشتن، دوست داشتنِ محض، گرفتن و به چنگ آوردن نیست: دوست داشتن، یعنی نگاه کردن، یعنی پذیرفتن، یعنی دادن و فنا شدن، یعنی لذت بردن از این که انسان مالک چیزی نیست، یعنی لذت بردن از چیزی که نداریم، یعنی لذت بردن از چیزی که ما را بی نهایت فقیر می سازد، و این تنها دارایی و تنها ثروت است.... پاکی فقر است، ازدست دادن مالکیت است، رها کردن است.» [2]

چنین عشقی که واجد چنین اوصافی است تنها " عشق دهنده" است. عشقی که بی خواهش و تمنایی، تنها می بخشد، می بازد، ایثار می کند. کنشی است بی خواهش. عشقی که رهایی می آورد و نه تصاحب. عشقی بی توقع. بی چشمداشت. که تا جانش را نبازد آرام نمی گیرد. چه حکایت شورانگیزی مولانا در مثنوی به نظم کشیده است:

آن یکی عاشق به پیش یار خود

می شمرد از خدمت و از کار خود

کز برای تو چنین کردم چنان

تیر ها خوردم در این رزم و سِنان

مال رفت و زور رفت و نام رفت

 بر من از عشقت بسی ناکام رفت

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت

هیچ شامم با سر و سامان نیافت

آنچه او نوشیده بود از تلخ و دُرد

او به تفصیلش یکایک می شمرد

نه از برای منّتی بل می نمود 

بر درستیّ محبت صد شهود

گفت معشوق: اینهمه کردی و لیک 

گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک

کانچه اصل ِاصلِ عشق است و وَلاست

آن نکردی،  اینچه کردی فرع هاست

گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست؟

گفت اصلش مردن است ونیستی است

تو همه کردی،  نَمُردی،  زنده یی

هین بمیر،  ار یار جان بازنده یی

هم در آن دم شد دراز و جان بداد

همچو گل در باخت سر خندان و شاد   (مثنوی: دفتر پنجم)

احمد شاملو سروده است:

«دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت.

سال‌گَشتگی‌ست این

که به خود درپیچی ابروار

بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟

سال‌گشتگی‌ست این

که بخواهی‌اش

بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟

سال‌گشتگی‌ست این؟

خواستن‌اش

تمنایِ هر رگ

بی‌آنکه در میان باشد

خواهشی حتا؟

نهایتِ عاشقی‌ست این؟

آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟ »

در شعری از شاعر آلمانی خانم مارگوت بیکل می خوانیم:

«پنجه درافکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را،

به جای همراهی کردنشان!

عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب.

در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...»

اما "عشق گیرنده"... عشق تصاحب کننده... عشقی که می ستاند. عشقی که معشوق و محبوب را به داشته های خود می افزاید. عشقی که از مقوله ی داشتن است تا بودن.

گلوی گُل را می بُرد. شقایق را خونین بال می کند. پرنده ی خوش آواز را که باید در دشت های سبز و وسعت های ناب، ترانه بسراید، در کنج قفس اسیر خواسته های حقیر خود می کند. تا به همه بگوید: ببینید... این مالِ من است... گُلِ من... پرنده ی من.... معشوق من... فرزند من... از زمره ی داشته های من است.

 دریغا انسان. انسانی که در چند صباحی که بر صفحه ی خاک قدم نهاده، دست خود را گشوده تا به چنگ آورد، صاحب شود، تملک کند.... وبعد مشت بگشاید و تمام داشته ها و دارایی ها را به یکسو وانهد و خود، تک و عور در گوری بغلتد. شهریار چه زیبا گفته است:

با مُشت بسته پای نهادی در این جهان          

یعنی به غیر حرص و غضب نیست حالیَم

با مُشت باز هم رَوی آخر به زیر خاک            

یعنی ببین که می روم و دست خالیَم

حسین منزوی، به من، به تو، به ما نهیب می زند. مایی که خود را قطب عالم امکان انگاشته ایم و همه چیز این جهان را از نبات و حیوان و انسان به نفع خود مصادره می کنیم:

چرا فکر می­کنی

            ابر

            پیش از باران

ساعت را

            باید از چتر تو

                        بپرسد؟

و ریشه

پیش از مکیدن خاک

            ازتیشه­ی تو،

                        اجازه بگیرد؟

باغ را

            که پشت قباله­ی تو

                                    نینداخته اند

مُزد دارکوب­ها را

            که از حساب تو

 نمی­پردازند

پس

پیش از آن که ساعت قناری

                        روی عقربه­ی صفر

                                    از کار بیفتد

دستت را

            از گلوی گُل

                        بردار 

 

***

ارجاعات:

[1]. رساله ی قشیریه، ترجمه ی ابوعلی حسن بن احمدعثمانی، باتصحیح بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ نهم، 1385

[2]. رساله ای کوچک درباب فضیلت های بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه، چاپ اول، 1384